روزی پدری در کنار پسرش نشست و شروع به پند دادن او کرد.
پدر به پسرش گفت باید برود سرکار تا کار کند و پول دراوردو به فکر اینده زندگی خود باشد.
پسر هم میگفت چشم.
همان که پدر از خانه بیرون برفت مادر به پسر پول داد تا به پدرش بگوید که این پول را بابت کارکردنش به او داده اند.
او این را به پدر گفت ولی پدر ان پول ها را داخل اتش انداخت.
این ماجرا چندین بار ادامه یافت و مادر به پسر پول می داد و پدر هم پول را به درون اتش مینداخت.
اما یک روز پسر خودش رفت و کار کرد و پول دراورد.
سپس پول را به پدر داد و پدر هم ان را داخل اتش انداخت.پسر فوری پرید و از درون اتش پولها را که حاصل دست رنج و سختی هایی که کشیده است را برداشت.
سپس پدر گفت افرین پسر گلم حالا معلوم می شو که واقعا سرکار رفته ای و پول دراورده ای چون پولی که خودت کسب کرده ای دنبالش حتی تا درون اتش هم رفتی ولی ان پولی که خودت بدست نیاوردی از اتش گرفتن انها ناراحت نمی شدی.
منبع: مارشال
:: موضوعات مرتبط:
مارشال سرگرمی ,
,
:: برچسبها:
داستان پنداموز ,
داستان کوتاه ,
داستان ,
حکمت ,
مارشال ,
مارشال خنده ,
عرفان هفت ,
:: بازدید از این مطلب : 790
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 32 صفحه بعد