مصاحبه کننده:در هواپیمایی 500عدد آ جر داریم.یک عدد از ان ها را به بیرون پرتاب میکنیم.الان چند اجر داریم؟
متقاضی:499عدد.
مصاحبه کننده:سه مرحله قرار دادن یک فیل در یخچال را توضیح دهید.
متقاضی:اول در یخچال رو باز میکنیم.دوم فیل رو میذاریم تو یخچال.سوم در یخچال رو میبندیم.
مصاحبه کننده:حالا چهار مرحله قرار دادن گوزن در یخچال را توضیح دهید.
متقاضی:اول در یخچال رو باز میکنیم.دوم فیل رو از تو یخچال بیرون میاریم.سوم گوزن رو میذاریم تو یخچال.چهارم در یخچال رو میبندیم.
مصاحبه کننده:شیر واسه تولدش مهمونی گرفته.همه حیوونا هستن به جز یکی.اون کیه؟
متقاضی:گوزنه که تو یخچاله
مصاحبه کننده:چگونه یک پیر زن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود؟
متقاضی:خیلی راحت.چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر.
مصاحبه کننده:اون پیرزن کشته شد.چرا؟
متقاضی:اومم.نمیدونم .غرق شد؟
مصاحبه کننده:نه.اون یه دونه آ جری رو که از هواپیما انداختی پایین خورد تو سرش مرد.شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا!!!!!!!
:: موضوعات مرتبط:
مارشال سرگرمی ,
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
مارشال ,
مارشال سرگرمی ,
عرفان هفت ,
داستان ,
داستان جالب ,
داستان کوتاه ,
مصاحبه ,
استخدام ,
داستان کوتاه مصاحبه برای استخدام ,
:: بازدید از این مطلب : 1243
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
زن شايعه ساز:
زني درباره همسايه اش شايعه زيادي ساخت و شروع به پراكندن آن كرد. بعد از مدت كمي همه اطرافيان آن همسايه، از آن شايعه باخبر شدند. شخصي كه برايش شايعه ساخته بود به شدت از اين كار صدمه ديد و دچار مشكلات زيادي شد. بعدها وقتي كه زن متوجه شد شايعه ای كه ساخته همه دروغ بوده و وضعيت همسايه اش را ديد، از كار خود پشيمان شد. پیش مرد حكيمي رفت تا از او كمك بگيريد بلكه بتواند اين كار خود را جبران كند. حكيم به او گفت: «به بازار برو يك مرغ بخر آن را بكش و پرهايش را در مسير جاده اي نزديك محل زندگي خود دانه به دانه پخش كن» آن زن از اين راه حل متعجب شد ولي اين كار را كرد. فرداي آن روز حكيم به او گفت حالا برو آن پرها را براي من بياور. آن زن رفت ولي 4 تا پر بيشتر پيدا نكرد. مرد حكيم در جواب تعجب زن گفت: انداختن آن پرها ساده بود ولي جمع كردن آنها به همين سادگي نيست. آن شايعه اي كه ساختي به سادگي انجام شد ولي جبران كامل آن غيرممكن است. پس بهتر است از شايعه سازي دست برداري.
:: موضوعات مرتبط:
مارشال سرگرمی ,
جوک و چیستان ,
داستان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
مارشال ,
مارشال خنده ,
عرفان هفت ,
داستان ,
جالب ,
داستان جالب ,
عبرت اموز ,
داستان جالب ,
:: بازدید از این مطلب : 1049
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
روزی پدری در کنار پسرش نشست و شروع به پند دادن او کرد.
پدر به پسرش گفت باید برود سرکار تا کار کند و پول دراوردو به فکر اینده زندگی خود باشد.
پسر هم میگفت چشم.
همان که پدر از خانه بیرون برفت مادر به پسر پول داد تا به پدرش بگوید که این پول را بابت کارکردنش به او داده اند.
او این را به پدر گفت ولی پدر ان پول ها را داخل اتش انداخت.
این ماجرا چندین بار ادامه یافت و مادر به پسر پول می داد و پدر هم پول را به درون اتش مینداخت.
اما یک روز پسر خودش رفت و کار کرد و پول دراورد.
سپس پول را به پدر داد و پدر هم ان را داخل اتش انداخت.پسر فوری پرید و از درون اتش پولها را که حاصل دست رنج و سختی هایی که کشیده است را برداشت.
سپس پدر گفت افرین پسر گلم حالا معلوم می شو که واقعا سرکار رفته ای و پول دراورده ای چون پولی که خودت کسب کرده ای دنبالش حتی تا درون اتش هم رفتی ولی ان پولی که خودت بدست نیاوردی از اتش گرفتن انها ناراحت نمی شدی.
منبع: مارشال
:: موضوعات مرتبط:
مارشال سرگرمی ,
,
:: برچسبها:
داستان پنداموز ,
داستان کوتاه ,
داستان ,
حکمت ,
مارشال ,
مارشال خنده ,
عرفان هفت ,
:: بازدید از این مطلب : 791
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 32 صفحه بعد